آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

❤ آروین ❤

دیزین

پنجشنبه شب با دوستامون قرار گذاشتیم جمعه بریم بیرون و بزنیم به دل طبیعت و از تعطیلات استفاده کنیم ساعت هشت صبح روز جمعه از خواب بیدار شدیم ساعت نه آروینو بیدارش کردم  صبحونشو دادم ساعت  ده راه افتادیم توو راه آقایون مشورت میکردن که کجا بریم هم دارو درخت داشته باشه هم آب داشته باشه از همه مهمتر پیاده رویش کم باشه باید فکر آروین و  رعنا جون که بارداره رو میکردیم   انشالله به سلامتی کمتر از 3 ماهه دیگه نی نی کوچولوشون به دنیا میاد یه همبازی و دوست ناز هم برا آروین  بلاخره بعد از کلی مشورت و نظرخواهی دوست بابایی تصمیم گرفت بریم دیزین با اینکه راهش دوره ولی می ارزه خیلی جای خوبی بود یه جایی پیدا کردیم...
15 خرداد 1390

❤عکس آروین و تولد بابایی❤

تقدیم به تک ستاره ی قلبم   امشب شب ما غرق گل وشادی وشوره  از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره امـــشب خونمون پـــر از طنین دلنوازه             تو خونه پر از نوای دلنشین سازه عــزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه     زندگیم با بودنت درست مثله بهشته تــــو خــونه سبد سبد گلهای سرخ ومیخک     عزیزم دوستت دارم تولدت مبـــارک جشن تو جشن تولد تموم خوبی هاست جشن تو شروع زیبای تموم شا دیهاست جشن تو شروع یک روز مقدسه برام     وقت شکر گذاریه به سوی درگاهه خداست امشب تو ببین چه شور وحالی وصفایی   توستی که گـــــل سرسبده...
11 خرداد 1390

یه روز پر کار

امروز  آروین خیلی اذیتم کرد یه ساعت دنبالش بودم صبحونشو دادم  چند دقیقه از روش نگذشته بود  انگشتشو کرد دهنش هر چی خورده بودو بالا آورد خیلی از دستش ناراحت شدم بابایی همون موقع بود زنگ زد منم اینقدر از دست آروین عصبانی بودم همه رو به بابایی گزارش دادم    لباس و پتوشو کثیف کرده بود  بردمش حموم وانشو پر کردم نشست توش  کلی آب بازی کرد  بعد اینه از حموم آوردمش بیرون  موهاشو خشک کردم دست به کار شدم و دوباره با هزار مکافات صبحونشو دادم  بعد شروع کردم به تمیز کردن  خونه آروینم کمکم کرد قبلاً دنبالم راه میافتاد من جمع میکردم آروین میرخت ولی حالا بزنم به تخته کمک ماما میکنه وسایلشو جمع میکن...
8 ارديبهشت 1390

مهمونی جمعه

جمعه  شب رفتیم خونه دوستمون  مهمونی هوا ابری بود و نمنم بارون می اومدتو ماشین بودیم مامانم زنگ زد بعد احوالپرسی و صحبت خداحافظی کردم اصلاً حواسم نبود آروینم می خواد صحبت کنه اخم کرد و با ناراحتی گفت آروین الو نکرد شماره مامانو گرفتیم دادیم دستش آروینم با خوشحالی گفت الو سلام  مامانم گوشیو ورداشته بود تا گفت سلام آروین خوبی تو خونه متوجه شدن آروین پشت خطه غوغایی به پا شد دایی میگفت بده من خاله میگفت نه بده من بلاخره خاله پیروز میدان شد  کلی پشت تلفن قربون صدقه اش رفت خاله میگفت جیگرم نفسم عشق من آروینم با خنده جواب داد بله خاله گفت فدات شم  قربونت برم آروین با یه کلمه ی باشه جوابشو داد بعد تو خیابون و اطرافش هر چی ...
6 ارديبهشت 1390

احساس مادرانه

  عزیز دلم امروز میخوام چند سطری از احساساتم را نسبت به تو بهترینم بنویسم . از محبت و عشقی که به تو دارم عسلم نمیدونی از داشتن ملوسکی مثل تو چقدر خوشحال و شکرگذارم  عاشقانه و با تموم وجودم دوست دارم هر چقدر هم  از دوست داشتنت بگم بازم کم گفتم  دنیا با تو برام یه رنگ دیگه ای داره نفسم به نفس تو بنده و هروز خدا را شکر می گوییم  که فرشته ای مثل تو رو به ما هدیه داد یاد ش بخیر روز اول که تو بیمارستان بغلت کردم و به چهره نازنین و معصوم تو خیره شدم   احساس قشنگی بهم دست داد  حس مادرانه خیلی لذت بخشه که با هیچ کلمه ای نمی توانم بیان کنم خدایا  شکرت من مادر شدم مادر. پاره ی تنم جیگر گوشه ...
5 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ❤ آروین ❤ می باشد